کد خبر: ۱۳۰۳۴۴
تاریخ انتشار: ۱۱ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۶:۵۳
اینجا همه دلتنگ‌اند؛ دلتنگ حرم. مادرم می‌گفت امسال محرم بی‌سر و صدا آمده اما اینجا حکایت دیگری است. انگار صدای پای کاروان امام را همه شنیده‌اند و ما به دور حسینیه‌اش حلقه زده‌ایم.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، نفیسه گروهی در داستان کوتاه عاشورایی خود نوشت: 

نگاهی به سردر حسینیه می‌اندازد. لبخندی می‌زند و چادرش را زیر گلویش سفت می‌کند.

-مگه میشه محرم بدون روضه و عزاداری.

کیف دستی‌ام را از روی صندلی عقب ماشین برمی‌دارم و می‌گویم:‌ «مامان جان ماسک رو بیار بالاتر.»

صدای بلندگوهای حسینیه از خیابان شنیده می‌شود. منقل بزرگ اسپند را جلوی در ورودی گذاشته‌اند. دود اسپند خیابان را پر کرده. زیر لب می‌گویم: «اگه این ماسک نبود به‌خاطر این دود تا خود صبح باید سرفه می‌زدم.»

 با ورودمان به حیاط حسینیه سلام‌های اول سخنرانی شروع می‌شود. «السلام علیک یا رسول الله‌(ص)» را که می‌شنویم، مادرم همان جلوی در، رو به قبله می‌ایستد. دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد و سلام می‌‌دهد. من هم پشت سرش می‌ایستم. هرکس که وارد می‌شود با دیدن جمعیت ایستاده، رو به قبله می‌کند و سلام می‌دهد. ساختمان حسینیه درست وسط یک زمین آسفالت شده قرار دارد. جلوی درهای شمالی و جنوبی حسینیه را فرش پهن کرده‌اند. قسمتی را خانم‌ها نشسته‌اند و قسمت دیگر را آقایان. نظم و ترتیب نشستن‌شان با رعایت فاصله از دور هم مشخص است. فضای باز اطراف حسینیه شبیه پارکینگ است. بدون درخت و فضای سبز. دو نور افکن با فاصله زیاد از هم، حیاط را روشن کرده‌اند.

«‌روی فرش جا نیست بهتره بریم اون عقب.» مادرم این را گفت و حرکت کرد. کفش‌های جدید پاشنه سه سانتی‌ام پشت پایم را می‌زند. نه می‌توانم لنگ‌لنگان راه بروم و نه راه رفتنم حالت طبیعی دارد. چیزی میان آن دو است. به عقب که می‌رسیم، زیرانداز کوچکمان را با رعایت فاصله می‌اندازیم. درد پاشنه‌ کلافه‌ام کرده‌. کفش‌ها را که در می‌آورم، احساس می‌کنم خون در پاشنه‌ام جریان پیدا می‌کند. نفس تازه‌ای می‌کشم.

اطرافمان پر شده است از زیراندازهای بزرگ و کوچکی که خانواده‌های دو یا چند نفره پهن کرده‌اند. مادرم می‌گوید این عقب هم شد لژ خانوادگی‌. روبه‌رویمان خانواده‌ پنج نفره‌ای نشسته‌اند. دختران دو قلوی 6 ساله‌اش مثل هم لباس پوشیده‌اند. جوراب شلواری‌ سفید. پیراهن‌ مشکی‎ که تا زانوهاشان آمده با ماسک‌ صورتی. پاپیون بزرگ سفید پشت پیراهن‌شان را با گل سر سفید که روی موهای فرفری کوتاهشان بسته شده، ست کرده‌اند. پسر 12 ساله‌ای هم کنار پدر خانواده نشسته و با تبلتش بازی می‌کند. انعکاس نور تبلت چهره‌ ماسک زده‌اش را در آن تاریکی ترسناک کرده. پدر تمام حواسش را به سخنران داده است که می‌گوید:

«همه ما به حضرت حر مدیونیم. او هرچه کرد سیدالشهدا سلام‌الله‌علیه بخشید. ولی با سرافکندگی و توبه‌اش پرده از روی عظمت و آقایی و کرامت ارباب ما برداشت. بیچارگانی مثل مرا هم به خریدن ارباب امیدوار ساخت.»

صدای گریه مادرم را از زیر چادرش می‌شنوم.

«ظاهراً وقتی زمین افتاد از اینکه حضرت را صدا بزند و در وسط میدان و باران تیر به خطر بیندازد، حیا کرد. اما آقای عالم خود را بر بالینش رساند و سر او را در برگرفت.»

با صدای گریه‌ سخنران، صدای ناله‌ از گوشه گوشه‌ حسینیه شنیده می‌شود.

زوج جوانی تازه از راه می‌رسند. ‌حصیر نسبتاً بزرگی را پهن می‌کنند و گوشه‌ای از حصیر می‌نشینند. مرد جوان مفاتیحش را روی پایش می‌گذارد و مشغول خواندن می‌شود. مداحی که شروع می‌شود چند نفری از بین جمعیت می‌ایستند و سینه می‌زنند. مرد جوان هم می‌ایستد. پسرک خیره شده است به شانه‌های لرزان پدر. تبلتش را روی زمین می‌گذارد و می‌ایستد. به عقب که نگاه می‌کنم دور تا دور حسینیه پر شده است از جمعیت عزادار مشکی‌پوش. اینجا همه دلتنگ‌اند؛ دلتنگ حرم. مادرم می‌گفت امسال محرم بی‌سرو صدا آمده اما اینجا حکایت دیگری است. انگار صدای پای کاروان امام را همه شنیده‌اند و ما به دور حسینیه‌اش حلقه زده‌ایم. در کنار هم و با همه‌ زخم‌های زمانه. «در بذل جان به راه تو مشتاق‌تر ز هم/ عشق تو را به قیمت جان‌ها خریده‌اند/ کی دست می‌کشیم ازین طواف عاشقی؟/ با آنکه صد جراحت شمشیر دیده‌ایم.»

انتهای پیام/ 

نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار